نمیدونم چرا احساس کردم هر چند دیروقته اما باید بنویسم . اما از چی نمیدونم این روزها بقدری از هم دور شده ایم که گاهی احساس میکنم حرف کم داریم برای گفتن دور که نه نمیشه گفت دور شدیم ! اقتضای زمان و وقتی هست که درش واقع شدیم از طرفی روزهای تعطیل و عزاداری و عاشورا و تاسوعا ؛ از طرفی درگیری های کاری و خانوادگی تو ؛ همش دلیلی شده تا این روزها فقط به چند جمله قناعت کنیم و فقط احوال هم رو بپرسیم روزهای سختیه برای من . دوست دارم این روزها خیلی زود تموم بشه و همه چیز ختم بخیر بشه میخواستم یه برنامه بریزم این هفته رو بیام از نزدیک ببینمت اما هر چی فکر میکنم میبینم درست نیست تو رو از کار و مشغله ات بندازم و یه روز رو درگیر خودم بکنم ترجیح میدم بزارم برای مهر ماه اگه سرت خلوت بود تونستی بیایی منم میام و اگه همینقدر سرت مشغول بود نباید مزاحمت بشم درسته برام سخته تا نزدیکیت بیام و نبینمت و برگردم اما دلمم نمیخواد تو بد موقع و شرایطی وقتت رو بگیرم. فقط خدا کنه همه چی خوب پیش بره ! به موقع خونه ات آماده بشه؛ به موقع بتونی اسباب کشی کنی؛ حال دایی و پدرخانمت خوب بشه و شرایط روحی تو هم بهتر بشه ! حالا اگه نشد که ببینمت هم اشکال نداره یه جور سر میکنم
وقتی نمیتونی بفهمی که بی خبری از تو چقدر حالم رو داغون میکنه تو این شرایط به دوست داشتنت شک میکنم نه به دوست داشتنت به بیشتر دوست داشتنت شک میکنم اینکه انگار حالت به من ربطی نداره بیشتر شکم رو بر انگیخته میکنه اینکه من همیشه باید آخرین نفری باشم که ازت خبر دارم یعنی اصلا آدم مهمی نیستم برات انگار اصلا برات مهم نیست که من بی خبرم تنها چیزی که مهمه اینه که چرا تو ازم خبر نگرفتی؟ اره اگه نبودی پیام ندادی زنگ نزدی نباید بیشتر منتظر بمونم باید درجا تماس بگیرم تا نشون بدم که نگرانم اصلا احتیاط کردن چه معنی داره ؟ آدم عاشق باید چشم و گوش و عقلش تباه بشه نباید فکر کنه که یه وقت پیام من ممکنه بی موقع فرستاده بشه و باعث مزاحمت بشه !یا باعث دردسر بشه ! اصلا چه معنی داره که من به اینا فکر میکردم نهایت باید تا ساعت 9 صبح منتظر بشم دیدم خبری نشد زودی پیام بدم اگه جواب نیومد زنگ بزنم مهم هم نیست پیامم رو غیر از خودت کس دیگه ببینه یا تلفنم رو کسی غیر از خودت جواب بده مهم اینه که منتقل کنم که چقدر نگران شدم
راستش حق داری که بگی چرا تو این 31 ساعت الان نگرانم شدی چون همون قدر که من بی خبر از حال تو بودم تو هم بی خبر از میزان نگرانی منی !ولی کاش بدونی از صبح تا الان چه فکرهای بدی به ذهنم رسیده؛ چقدر خود خوری کردم ولی کاش این رو هم بدونی که اصلا شرایط مساعدی برای پیام دادن یا زنگ زدن نداشتم نه اینکه اصلا نتونم میتونستم ولی ترجیح دادم کمی منتظر بشم چون اولش به این فکر کردم که با مهمونات مشغولی و وقت نکردی بهم سر بزنی اما بعد دلشوره اومد سراغم هر چند دلشوره و نگرانی های من برات بی ارزشه
اگه دلداریت بدم اگه بگم مواظب خودت باش زودی بر میگردی میگی بهم ترحم الکی میکنی و از ترحم الکی هم متنفرم . اگه هیچی نمیگم و میگم حق نداشتی بی خبر نگهم داری میگی پیشت بی ارزشم میشه بگی من کجا باید وایسم و یا چی بگم که بهت برنخوره. . آقا منم صاحب حقم میخوام بگم حق دارم نگرانت باشم حق دارم گله بکنم حق دارم درد و دل بکنم آقا جون حق دارم بهت بگم مواظب خودت باش مواظب حالت باش مواظب معده ات باش اصلا حق دارم هر چی دوست دارم بهت بگم من که زندانی تو نیستم اگه لازم باشه حتی حق آرم ترحم کنم اخه به تو چه ! محمد تو متعلق به خودت نیستی که بخوای منو از خودت بی خبر نگه داری اصلا وظیفه ات هست که لای دو تا سنگ هم بودی یه جورایی منو خبردار کنی بازم میگم من ازت حق میبرم حالا نخواهی بدی یعنی خیلی بی انصافی
محمدم آقایی ام اینقدر به دل من آتیش نزن . به خدا من اگه ناراحت بشم خدا هم ازت ناراحت میشه ها . یکم حواست به منم باشه !
لیلی جان
من_تو_را_دوست _دارم.
بیشتر از نوشتنِ آخرین سطرِ مشق های مدرسه ؛
بیشتر از تقلب در امتحان
حتی بیشتر از بستنی های قیفیِ قدیم
پفک های طعمِ پنیر
تو را بیشتر از توپهای پلاستیکی کوچه های خاکی
بخدا تو را از خوابِ نرسیده به صبح هم، بیشتر دوست دارم
بیشتر از صبح های جمعه
عصرهای لواشک،آلوچه
تو را از زنگهای تفریح هم بیشتر دوست دارم.
بیشتر از خیلی ؛ بیشتر از زیاد!
من تو را یك عالمه دوست دارم.
دوباره روز و دوباره حسی تکراری.
دوباره تو و دوباره من .
دوباره نبودن و دوباره دلتنگی
دوباره و دوباره
یاد اون دو روز که میافتم دلتنگیم بیشتر هم میشه اون شبی که روبروم نشستی و دستام و گرفتی و زل زدی بهم و گفتی میخوام نگات کنم و چقدر هم ماهرانه نگاه کردی
دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هواي تو را کرده. خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي نويسم. به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم. دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم. تو را کجا مي توان ديد؟ در آواز شباويزهاي عاشق؟ در چشمان يک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکي که تازه واژه را آموخته؟ دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند، براي تو نامه بنويسم. و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي. اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز بخوانم. کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم. مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به دنيا نيايند. مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود. مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو هديه نشود. دوباره شب، دوباره طپش اين دل بي قرارم. دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد. دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم. دوباره شب، دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابرهاي عالم پر نمي شود. دوباره شب، دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته. دوباره شب، دوباره تنهايي، دوباره سکوت، دوباره من و يک دنيا خاطره
درباره این سایت